شعری از سعدی

از در درآمدی و من از خود به درشدم
آن که هلاک من همیخواهد و من سلامتش
ای پیک پی خجسته که داری نشان دوست
ای ساربان آهسته رو کآرام جانم میرود
اینان مگر ز رحمت محض آفریدهاند
برخیز تا یک سو نهیم این دلق ازرق فام را
بسیار سفر باید تا پخته شود خامی
بگذار تا بگرییم چون ابر در بهاران
به پایان آمد این دفتر حکایت همچنان باقی
تو را سریست که با ما فرو نمیآید
چونست حال بستان ای باد نوبهاری
در آن نفس که بمیرم در آرزوی تو باشم
درخت غنچه برآورد و بلبلان مستند
دوش دور از رویت ای جان جانم از غم تاب داشت
سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی
شبست و شاهد و شمع و شراب و شیرینی
گرم بازآمدی محبوب سیم اندام سنگین دل
مشنو ای دوست که غیر از تو مرا یاری هست
من خود ای ساقی از این شوق که دارم مستم
من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفایی
نه طریق دوستانست و نه شرط مهربانی
هر که سودای تو دارد چه غم از هر که جهانش
هزار جهد بکردم که سر عشق بپوشم
همه عمر برندارم سر از این خمار مستی
وقتی دل سودایی میرفت به بستانها